هی...
هشت ساله هستی و جای عروسی عروسک هایت مرگ پدر مادرت را دیده ای
هشت ساله هستی و جای اسب چوبی کنار جنازه ها نشسته ای...
دارم دق میکنم که چشم هایم جرات گریه را هم ندارند!
اشک های تو مرا از خودم یتیم می کند...
کاش دهان نسل مرا گِل بگیرند تا شاید صدای تو به گوش ها برسد
ببخش اگر تو را ندیده میگیرند ؛ وقتی ولنتاینشان را خراب میکنی!
هی دختر...
دیوار حاشا بلند است... حتی اگر روی آن خون ریخته باشد !!!
هشت ساله هستی و جای اسب چوبی کنار جنازه ها نشسته ای...
دارم دق میکنم که چشم هایم جرات گریه را هم ندارند!
اشک های تو مرا از خودم یتیم می کند...
کاش دهان نسل مرا گِل بگیرند تا شاید صدای تو به گوش ها برسد
ببخش اگر تو را ندیده میگیرند ؛ وقتی ولنتاینشان را خراب میکنی!
هی دختر...
دیوار حاشا بلند است... حتی اگر روی آن خون ریخته باشد !!!
نظرات شما عزیزان: