سردرگمم
سردرگمم درحجمی ازاحساسات
روزی ازعشق میگویی
روزی ازنفرت
روزی چشمانت شعرعاشقی میسرایند
روزی ازتنهایی و جدایی
ومن درکشاکش این احساسات متناقض
مات و مبهوت نشسته ام
چه معصومانه سردرگم نگاهت میکنم "تومرا دوست میداری؟"
مگرمیشود تورادوست نداشت ؟ چرا دیروز ازنفرتت گفتی ؟
توباورمیکنی میشود عاشق بود و تنفرداشت ؟
میدانم این قصه نیزمثل قصه نفرتت میماند فردا چگونه ایی "نمیدانم"
نظرات شما عزیزان: